چرا مدیران واحدهای سازمان جزیرهای عمل میکنند و حاضر به هماهنگی برای یکپارچگی و همسویی واحدهایشان نیستند؟
چرا بعضی از مدیران واحدها خودشان را کلیدی ترین واحد سازمان تلقی میکنند؟
چرا مدیران واحدها از میزان حمایت و تخصیص منابع به ایده هایشان شکایت دارند ؟
موارد فوق حاکی از اتلاف سرمایههای روانی و فرسودگی شغلی مدیران ارشد سازمان در تعامل با مدیران میانی است که در فضای کسب و کار سازمانهای ایرانی با توجه به بحرانهای پیدر پی موجود در حال افزایش است و هر چقدر سازمانها غیر سیستمی تر باشند بیشتر و بیشتر میشود .
نظریه تکنسینهای احمق کانت خیلی خوب این شرایط را تشریح میکند
اکثر مدیران میانی افرادی متخصص و کار بلد هستند که با کارایی بالا امور واحدشان را پیش میبرند و به تعبیر کانت ایشان افرادی با قدرت فاهمه بالا هستند اما به دلیل ضعف در تحلیل جز به کل پدیدههای سازمان و نقش واحدشان در تحقق اهداف کلان سازمان دچار قدرت عاقله ضعیف هستند و مدیران ارشد را مجبور به رفع تعارضات بین واحدی و سوتفاهمات میکنند.
یکی از راهبردهای تجربه شده در سطح مسائل خرد و جاری رویکرد استفاده از مدلهای حل مسئله جمعی در سطح کلان سازمان.
تدوین اهداف ،استراتژیها و تارگتها با رویکرد استفاده حداکثری از مشارکت و حضور مدیران میانی و شفاف سازی اولویتها برای ایشان میباشد.
دو راهکار فوق میتواند قدرت عاقله مدیران میانی را افزایش دهد و سازمان را به صورت یک کل واحد تحلیل کنند که همچون بدن انسان برای اثربخش و پایداری به تکتک اندامهایش با کارایی مطلوب نیاز دارد.
گاهی برای ساختن دشمن، فقط منابع محدود و کمی رقابت ایجاد کنید و برای همکاری فقط یک هدف مشترک ایجاد کنید.





